چند روزي بود وبلاگمو اپ نكرده بودم، گاهي اصلا حرفي براي گفتن نداري و حس و حالي براي نوشتن... چقدر اينروزا ارومم به جرات ميتونم بگم هيچ چيز تو زندگي نتونست منو تغيير بده نه زماني كه عاشق شدم نه زماني كه متاهل شدم نه الان كه مادر هستم، هميشه همون فروغ بودم....
فقط اينروزا احساس ميكنم يه فروغ ديگه م، و با اون فروغ قبلي خييييلي فرق كردم...قوي تر محكم تر با اراده تر و رك و عجيب بيشتر از قبل متكي به خود شده م، اطرافمو خالي كردم از آدم هاي دورو كه فقط بخاطر منافعشون كنارم بودن... ميدوني اگر زندگي رو به يه باغچه تشبيه كنيم بايد وجين كنيم علف هاي هرز زندگيمون رو تا باغچه زندگيمون سرسبز بمونه...
الان در حال نوشيدن شيرقهوه و نوشتن هستم پنجره رو باز گذاشتم چه هواي خنكي مياد
من هنوووز هم عاااااشق زمستووونم، تو اوووج سرما بستني بخوووري و از سرما بلرزي و لبات يخ بزنن...من مطمعنم روزاي خوبي در راهه... ديدم به زندگي خيلي تغيير كرده الان كه فكر ميكنم چقدر راه نرفته دارم، زندگي يه لحظه س بياييد خوش باشيم ، هيچ چيز اين دنيا ارزش نداره جز خودمون... حيف نيست لذت نبريم از زندگي... بياييد قدر بودن آدم هاي خوب زندگيمون رو بدونيم همونايي كه يه روز نباشي تب ميكنن... همونايي كه اشك تو چشمت ببينن دنيا رو زير و رو ميكنن تا بخندي... همونايي كه ....همونايي كه حرف ندارن از بس خوبن ...
باور كنيد هنوز هم آدم خوب هست...
زندگيتون پر از آدم هاي خوب ....
پ ن : امشب دلم خواست به جاي شعر و...دست به قلم شم و خودم بنويسم دلم ميخواد بازم بنويسم ولي خيييلي خوابم مياد...شب خوش